آنا پارسیان آنا پارسیان ، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

آنا کوچولوی مامانی

یه سری دوستای جدید

مامانی جون امروز فرصتی شد به نظراتی که واست گذاشته بودن نگاهی کنم دیدم خیلی از مامانا از وب شما دیدن کردن و کلی واست پیام گذاشتن خیلی ناراحت شدم که نتونسته بودم واسشون پیام بفرستم اسامیشون رو تو لیست دوستات گذاشتم تا هر روز یه سری به اونا هم بزنیم امیدوارم دوستای خوبی واسه هم بشیم .   ...
30 مهر 1390

جمعه

امروز جمعه ست مامانی جونم ،صبح زود از خواب بیدار شدم نمیدونم چرا خوابم نبرد و خودمو تا موقعی که گلکم و بابایی جونش از خواب بیدار بشه مشغول کردم یهو شنیدم صدای دخملم میاد که میگه ماما ..وای خدا چقدر دلنشینه شنیدن این صدا رفتم دیدم بغل بابایی دراز کشیدی و داری خودتو واسه اون لوس میکنی حق دارن میگن دخترا خودشونو واسه باباهاشون لوس میکنن ؛ اخه باباهام کم ناز دخملاشونو نمیکشن . تا منو دیدی خندیدی و اومدی بغلم بعد از صبحونه طبق عادت همیشه شروع شد: پاشو پاشو میگی و من و یا بابا رو بلند میکنی میبری یا سروقت کمد اسباب بازی هات یا میگی پاشو آهنگ بزار برقصیم . الهی من قربون اون پاشو گفتنت برم که خیلی ناز توش داره . واسه امروز تصمیم خاصی نداری...
29 مهر 1390

90.7.28

سلام مامانی جونم ؛ ساعت ده صبح با قرار قبلی رفتم ارایشگاه و شما تو خواب ناز بودی فکر کردم زود میام ولی ساعت 2:30 اومدم خونه تمام حواسم پیش شما و بابایی جون بود آخه ناهار نداشتین وای خدا چیکار کنم دخملم گرسنه نباشه؟ البته از اونجایی که به بابایی پدرام اعتماد داشتم میدونستم یه کاری میکنه وقتی رسیدم خونه گفت آنا یه چیزی خورده ولی من تند تند ناهار آماده کردم بعد اونم شما خوابیدی . مامان محیا جون زنگ زد بریم بیرون ولی من چون خسته بودم و تاتو ابرو داشتم نمیتونستم برم ولی غروب تر شما و باباپدرامی دوتایی رفتین بیرون تا یه دوری بزنین و خرید کنین. دوستت دارم عزیزکم میبوسمت. ...
29 مهر 1390

90.7.27

آنا خانمی  امروز صبح مامان بزرگی و بابابزرگی رفتن و روز تازه واسه ما شروع شد وقت رفتن شما خواب بودی و ا ونا خیلی ناراحت شدن که نتونستن با شما خداحافظی کنن ولی دلشون نیومد که بیدارت کنن ؛ مامانی امروز دچار توهم کثیفی شده و فکر میکنه باید کل خونه رو یه نظافت اساسی بکنه بخدا دیروز خونه رو تمیز کردم ولی بازم باید تمیزش کنم تمیز تمیز تمیز تمیز قرار شد ساعت 7 با مامان محیا جون بریم هفت حوض ولی نمیخواهیم شما دوتا رو ببریم تا با خیال راحتتری بریم خرید . مامانی جون الان که دارم این مطالب رو مینویسم خیلی خسته ام چون امروز کلی راه رفتیم تازه واسه شما یه بلوز خوشگل خریدم ؛ خیلی از رنگ و نقشش خوشم اومد قیمتش هم مناسب بود راستی مامان...
29 مهر 1390

انار صد دانه یاقوت

امروز 26 مهر ماه جشنواره انار یاقوت بهشتی روز افتتاحیه شه و من خیلی دوست دارم برم چون عاشق انارم مامان بزرگی بخاطر این مراسم برگشت به رشت رو یک روز عقب انداخت اول قرار بود صبح با عمه و مامان بزرگی اینا بریم ولی عمه بخاطر تغییرات فصلی و آلرژی مریض شده و برنامه به بعدازظهر موکول شد . بعد خوردن ناهار هر چی تلاش کردم شما یه چرتی بزنی و بعدازظهر سرحال باشی نشد ساعت 4 رفتیم فرهنگسرای اشراق خیلی شلوغ بود ولی اونجوری که فکر میکردم باحال باشه نبود شاید روز اول بود باخودم تصمیم گرفتم به مامان محیا جون بگم تا یه روز با محیا ببرمت اونجا ، واسه مراسم افتتاحیه حسینی مجری تلویزیون و کلی گروه موسیقی و دم و دستگاهه سیما اومده بودن کلی انار های باحال و صنای...
27 مهر 1390

90.7.25

سلام ماهکم ، همیشه وجود تو یه حسه تازه ایی واسه منه که بخوام یه روز جدید رو شروع کنم از اینکه کنارمی و تو چشام نگاه میکنی و میخندی یه دنیا عشق و علاقه به زندگی رو تو من به وجود میاری شاید اگه نبودی .....نمیدونم نمیخوام در موردش صحبت کنم حالا که هستی و دوستت دارم دوستت دارم .                                                               &...
25 مهر 1390

یه روز شلوغ واسه مامانی

امروز جمعه ست و من تصمیم گرفتم با مامان بزرگی و بابابزرگی برم یه جا که چند نفر از دوستای مامان بزرگی تعریفشو میکردن (جمعه بازار تهران ) تا حالا اسمشو نشنیده بودم اما به یه بار رفتنش میارزید قرار شد بابا پدرامی و شما خونه بمونین آخه ممکن بود واسه شما خسته کننده باشه و چه خوب که شما رو نبردم .با تعریفایی که میکردن من اصلا از اینجور جاها خوشم نمیاد ولی خوب رفتیم و با خستگی ساعت 3 اومدیم خونه . بعد ناهار چون قراره شب بریم خونه عمه بابا با هم رفتیم حموم و کلی بازی کردی در واقع اسمش حموم رفتنه ولی واسه شما آّب بازی بیشتر شباهت داره . خونه عمه هم خوش گذشت با عمه های دیگه بابایی که خارج بودن از طریق نت صحبت کردیم و کلی شما رو ناز دادن ...
25 مهر 1390

وای خرید

سلام گلکم ؛ امروز صبح تصمیم گرفتیم با بابایی جون بریم خرید وای دیگه خسته شدم اینقدر به خرید فکر کردم با خودم گفتم اگه چیزی پیدا نکردم نمیرم عروسی ، شما هم پیش بابایی و مامان بزرگت موندی خیلی دلم میگیره وقتی تو رو پیش کسی میزارم آخه خیلی سخته وقتی همه روزا پیشتم وقتی تنهایی میرم حواسم پیشت میمونه، تقصیر خودمه چیکار کنم ؟ کلی تو مفتح گشتیم اما یه لباس مناسب پیدا نکردیم یا گرون بود یا جینگلی مستون که من اصلا خوشم نمیومد دیگه کلافه شدم و به بابایی گفتم بریم خونه ، برگشتنی هم رفتیم فروشگاه یاس و واسه تو یکم خوراکی خریدیم . مامان بزرگی کلی ازت تعریف کرد گفت که دختر خیلی خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی واقعا به داشتن دخملی با این همه کمالات ...
25 مهر 1390

90.7.20

سلام خوشگل مامان ؛ داریم کم کم به دی ماه نزدیک میشیم دوسال پیش این موقع ها مامان داشت کم کم واسه مرخصی زایمان و اومدن تو و البته خرید واسه شما آماده میشد چه روزای قشنگی بود شاید چند ماه بخاطر تهوع دوران بارداری خیلی بهم سخت گذشت ولی چون میدونستم تو رو خواهم داشت و صد البته یه دخمل خوشگل که در آینده مونس و همدمم خواهد شد خیلی خوشحال بودم . امروز خیلی سرم شلوغه باید خونه رو تمیز کنم چون مهمون داریم یه وقت فکر نکنی مامانی چقدر شلخته ست تا مهمون داره خونه رو تمیز میکنه نه عزیزکم ولی چون تو همش همه چیز رو این ور و اونور میریزی خونه اصلا شباهتی به تمیزی نداره پس باید هر چند ساعت یک بار رفرش بشه . تقریبا ساعت 4 بود که مامانی و بابایی...
24 مهر 1390

90.7.19

سلام دخملی ، قراره فردا مامان و بابای پدرامی بیان پیش ما و احتمالا سرم خیلی شلوغ میشه و فرصت نوشتن خاطرات واسه وبلاگت کم میشه ولی سعی میکنم تمام خاطرات رو تو صفحه ذهنم به یاد داشته باشم و در اولین فرصت واست بنویسم .   امروز احساس کردم یکم بینیت گرفته آخه شب هم همش سینه ات خس خس میکرد بهمین خاطر بردمت دکتر درمانگاه انصاری آخه مطب دکترت دوره و حتما باید با بابایی جون میرفتیم ازاونجایی که خیلی کار داشتم فعلا بردمت اینجا ؛ دکترای بدی نداره همشون متخصص هستن ، تا دکتر رو دیدی فهمیدی و کلی گریه کردی حتی نذاشتی وزنت رو بگیره آقای دکتر هم گفت که گلوت یکم قرمزه و آبریزش بینی هم که داشتی کلی برات شربت نو شت برگشتنی تو راه خونه کمی ...
24 مهر 1390